این سه محیط بان ، یکی از هزاران...
صدرا محقق / دیروز و همزمان با تولد امامهشتم شیعیان(ع) روز محیطبان بود. طبق تعریف، محیطبانان افرادی هستند که تحت استخدام سازمان حفاظت محیطزیست به امور حفاظت و کنترل عرصههای طبیعی و حیاتوحش کشور مشغول هستند. محیطبانان سازمان حفاظت محیطزیست از نظر قوانین استخدامی، کارمند دولتی محسوب میشوند، اما با توجه به شرایط کاری خویش وضعیتی شبیه نیروهای انتظامی یا شبهنظامی دارند. بهدلیل همین ویژگی نیز محیطبانان همیشه با خطرات و رویدادهای مخاطرهآمیزی در حین کارشان مواجه هستند. طبق آمارهای رسمی، دستکم در ٣٠سال اخیر در درگیری با شکارچیان متخلف بیشتر از ١١٠ محیطبان جان خود را از دست دادهاند. علاوهبراین شش محیطبان دیگر نیز چندینسال است که بهدلیل درگیرشدن با شکارچیان متخلف که منجر به قتل آنها شده، با حکم اعدام در زندان بهسر میبرند.
براساس آمار اعلامشده توسط سازمان حفاظت محیطزیست، اکنون حدود دوهزارو ٧٠٠ محیطبان در کشور مشغول به کار هستند. این در حالی است که همین تعداد محیطبان وظیفه محافظت از ١٠درصد از مساحت کشور که واقع در مناطق چهارگانه تحت حفاظت این سازمان است را برعهده دارند. در این شرایط هر محیطبان ١٠ هزار هکتار را پوشش میدهد درحالیکه براساس استانداردهای جهانی، هر محیطبان باید سه هزار هکتار را تحت پوشش داشته باشد.
به مناسبت روز محیطبان با سهنفر از محیطبانان مناطق مختلف کشور که در سالهای اخیر در درگیری با شکارچیان آسیبهای جدی دیدهاند گفتوگو کردهایم. این سه روایت که در ادامه آمده است شرح ماجرای آسیبدیدگی این سه محیطبان شجاع است؛ ابوالفضل جلالیراد، محیطبان پارک ملی گلستان، هادی جلالی، محیطبان منطقه حفاظتشده تالاب شادگان در خوزستان و علی افشار، محیطبان منطقه حفاظتشده دنا.
درآوردن ساچمهها از بدن من شبیه گرفتن کوسه در اعماق اقیانوس
روایت ابوالفضل جلالیراد، محیطبان پارک ملی گلستان از حادثه: غروب روز پنجم فروردین سال ٩١ بود که به ما گزارش ورود تعدادی متخلف به منطقه سولگرد پارک ملی داده شد. آنها چهارنفر بودند و من بههمراه سه همکار برای دستگیری آنها حرکت کردیم و رفتیم سراغ مسیرهای مشخص محل تردد شکارچیهای متخلف، قبل از آنکه بقیه همکاران از اداره مرکزی به ما برسند، ما صدای شلیک تیر را شنیدیم، غروب بود و مطمئن شدیم که شکارچی در منطقه هست، آنها برای شکار مرال و دیگر گونههای جانوری پارک ملی آمده بودند. در نهایت به سه گروه تقسیم شدیم، گروه ما شامل سه نفر بود و ما از مسیری رفتیم که امکان بیشتری وجود داشت که با آنها مواجه شویم.
ساعت ١١ شب در محلی از مسیر داخل ماشین نشسته بودیم و ماشین پشت به منطقه بود که متوجه دو نور از دور شدیم. اول فکر کردیم ماشین است. با چراغ خاموش ماشین را دور زدم به سمت منطقه، وقتی نورها نزدیک شد، متوجه شدیم آنها سوار بر دو موتورسیکلت هستند که با دیدن ما دور زدند تا فرار کنند. من بهسرعت ماشین را به سمتشان راندم و یکی از موتورها را دنبال کردم، دو نفر بودند؛ راننده سر و صورتش را پوشانده بود و نفر پشت سر یک تفنگ تکلول در دست داشت و مدام برمیگشت سمت ماشین ما و نشانه میگرفت، من هم تلاش میکردم مسیر ماشین را تغییر بدهم که اگر شلیک کرد به ما نخورد، در قسمتی از مسیر که سرازیری بود، موتورشان به یک چاله رسید و واژگون شد و راننده پیاده شد و مستقیم فرار کرد و فرد دوم به سمت سربالایی رفت، من ترمز دستی را کشیدم و پیاده شدم و بهسرعت نفر دوم را تعقیب کردم، اول تهدید کرد جلو نیا که میزنمت. من هم فقط یک چراغقوه دستم بود و تفنگ نداشتم، نزدیکتر شدم و به او گفتم تسلیم شو، نمیتوانی بروی. این تهدیدات و حرفها حین دویدن و به سرعت انجام شد، بار آخر که گفت نیا، یکباره متوجه شدم شلیک کرد و صدای تیر و دود از لوله اسلحهاش بیرون آمد و من چون توی سرازیری بودم، دو متر به عقب پرت شدم. همکارانم متوجه نشدند که من تیر خوردم که با داد و فریاد آنها را خبر کردم. همکاران بعد از این حادثه من را سوار ماشین کردند و دیگر به دنبال شکارچیها نرفتند، آنها هم فرار کردند و رفتند. البته بعدا شناسایی و دستگیر شدند. من را به بیمارستان رساندند، با تفنگ ساچمهای به من شلیک کرده بود و به دست و شکم و سینه و زیر بغلم ٦٨ ساچمه اصابت کرد، در بیمارستان سه عمل انجام دادم و ١١ ساچمه را بیرون آوردند اما هنوز ٥٧ ساچمه دیگر داخل بدنم است. بهگفته دکتر آن ساچمهها جاهای حساس هستند و نمیشود آنها را درآورد، چون برای بیرونآوردنشان باید کلیه و کبد و آئورت و جاهای دیگرم شکافته شوند، دکترم میگوید عملکردن من شبیه گرفتن کوسه در اعماق اقیانوس آن هم بدون امکانات است.
دستی که فدای دنا شد
روایت علی افشار، محیطبان منطقه حفاظتشده دنا از حادثه: دوم اردیبهشت ٩٢ ساعت ١١ شب بود که همکاران گزارش دادند یک دسته شکارچی متخلف وارد پارک شدهاند، شبهای قبل هم گزارشهای مشابهی داشتیم و بچهها رفته بودند سراغشان اما نتوانستند آنها را بگیرند، تصمیم گرفتیم امشب هرطورشده آنها را بگیریم. به همین خاطر زنگ زدیم به سه، چهار نفر از نیروها که با همدیگر برویم سراغشان، چون وقت اداری هم نبود، با قاضی کشیک هماهنگ کردیم که در جریان ماجرا باشد.
بهخاطر نوع پروندهها و حادثهها در منطقه هروقت هر پروندهای باشد، تماسی با قاضی کشیک میگیرم که در جریان امور باشد. به محل موردنظر که رسیدیم بچهها به دو گروه تقسیم شدند، گروه ما جایی ایستاد که روی قسمت بلندی و مشرف به منطقه بود، پنج دقیقه نگذشته بود که یک ماشین پراید از کنارمان رد شد، وقتی نور ماشینمان افتاد روی آنها از لباسهایشان مشخص بود شکارچی هستند، چراغ زدیم و به آنها فرمان ایست دادیم، اما نایستادند و ما تعقیبشان کردیم، به گروه دیگر بچهها بیسیم زدیم که راهشان را ببندند و خودشان هم همانجا ایستادند، وقتی ماشینشان به بچهها رسید، توقف نکردند و سرعتشان هم بیشتر شد، درحدیکه نزدیک بود یکی از بچهها را زیر بگیرند، تعقیب و گریز ادامه داشت تا رسیدیم به آخرین نقطه منطقه حفاظتشده، همانجا ماشینشان از جاده منحرف شد و متوقف شدند، من پشت سرشان ترمز کردم و سریع از ماشین پیاده شدم، رفتم سمت ماشینشان، راننده میخواست خارج شود که با لگد به در ماشین زدم و نتوانست، سه نفر دیگر اما پیاده شدند و شروع کردند به فرار، من آنها را تعقیب کردم، پنجاه متری تعقیبشان کردم که اولین تیر به سمتم شلیک شد، بلافاصله سوزش را توی پایم احساس کردم، ولی دردش در حدی نبود که زمینگیرم کند، اما همینطور که میدوید برمیگشت و به سمت من شلیک میکرد، تیر سوم یا چهارم را که زد از نزدیکی بدنم عبور کرد و موجش به بدنم خورد و مثل باد شدید من را هل داد، ولی توقف نکردم، توی آن شرایط تصمیمم این نبود که بیخیالشان شوم، نزدیکتر که رسیدیم دستم را دراز کردم سمت اسلحهاش، بلافاصله چرخید و لوله تفنگش را صاف سمت من گرفت و شلیک کرد، احساس کردم دستم از بدنم جدا شد، دیدم تیر را مستقیم زد به کف دستم و مچ دستم را حس میکردم که ترکیده است، این همه خشونت را که دیدم نوع اسلحه - کلاشنیکف ١٠ تیر معروف به سمینف - و کارشان، در لحظه گفتم شاید آنها قاچاقچی مواد یا اسلحه باشند چون این حجم از خشونت برایم خیلی شدید و حتی عجیب بود. ترسیدم نکند تیرهایی که شلیک و از من عبور میکرد پشت سرم به بچهها خورده باشد. فواره خون از دستم میپاشید، که با یکی از آشنایانمان که پزشک است تماس گرفتیم و همکاران من را سریع به بیمارستان یاسوج رساندند، آنجا گفتند باید دستم از مچ قطع شود که خوشبختانه همان فرد مخالفت کرد و من را به شیراز اعزام کردند. آنجا چندین عمل روی دستم انجام شد و شش رگ از پاهایم داخل دستم کار گذاشته شد، خوشبختانه الان آن دست شکل ظاهری معمولی دارد ولی کاراییاش تنها حدود ٢٠ درصد است. آن شکارچیها هم بازداشت شدند و هر چهارنفرشان به یک تا هفت سال زندان محکوم شدند، البته من به دلایل فرهنگسازی رضایت دادم. در برگه رضایتنامهام هم نوشتم که این رضایت را بهخاطر دو همکارمان - اسعد تقیزاده و غلامحسین خالدی - که هماکنون در زندان هستند، مینویسم چون نمیخواهیم این تصور پیش بیاید که ما خودمان سختگیر هستیم؛ امیدوارم بهزودی این رضایت شامل حال این دو محیطبان هم بشود و آنها آزاد شوند.
علی افشار خود فرزند شهید است و به گفته خودش تمایل چندانی ندارد این موضوع را جایی اعلام کند تا کسی تصور کند قصد سوءاستفاده از این موقعیت را دارد. با این حال او میگوید: «به اعتقاد خودم همانطور که پدرم برای این کشور و وطن شهید شد محیطبانان هم برای حفظ طبیعت و گونههای جانوری و گیاهی همین کشور جانشان را به خطر میاندازند و فعالیت میکنند».
از نوک انگشت تا گردن میهمان ٩٥ ساچمه
روایت هادی جلالی، محیطبان منطقه حفاظتشده شادگان خوزستان از روز حادثه: ٢٣ تیرماه ٩٣ و ماه رمضان بود که ساعت پنج صبح به من گزارش دادند در قسمتی از تالاب شادگان چهار نفر مسلح با ماشین ٤٠٥ مشغول شکار پرنده هستند، نماز را خواندم و زود با رئیس محیطزیست آبادان و با برادر دیگرم که او هم محیطبان است تماس گرفتم، سه نفری با هم به منطقه رفتیم و با دوربین متوجه محل حضور آنها شدیم، برای آنکه ما را نبینند، قرار شد من از ماشین پیاده شوم و نزدیکتر بروم و همکاران از قسمتی دیگر آنها را زیر نظر بگیرند. من پشت تپهای نزدیک آنها مخفی شدم و ماشین ما از محل خارج شد، ولی آنها متوجه شدند و به همین دلیل بهسرعت تلاشکردند جمع کنند و بروند.
وقتی مشغول جمعکردن بودند، متوجه شدم هر چهار نفرشان مسلح هستند و دو فلامینگو و چهار حواصیل شکار کرده بودند. یکی از آنها برای بررسی وضعیت منطقه روی تپهای آمد که من زیر آن نشسته بودم و به دوستانش به زبان محلی گفت حرکت کنید که برویم، بعد پرید پایین و من را دید، همانجا با هم درگیر شدیم و من تفنگش را که سلاح ساچمهزنی بود، گرفتم، با هم گلاویز شدیم که سه شکارچی دیگر هم به او پیوستند. چهار نفری تلاش میکردند اسلحه را از من بگیرند، من هم سعی میکردم فضا را آرام کنم و موارد قانونی را به آنها تذکر بدهم؛ میگفتم با شما کاری نداریم، فقط میخواهیم ببینیم آیا تفنگتان مجوز دارد یا خیر، پروانه شکار دارید یا نه... یکی از آنها گفت حالا که اسلحه را ول نمیکند باید اسلحه سازمانی را از او بگیریم، بههمیندلیل من مجبور شدم اسلحه شکارچی را رها کنم. اما همین که اسلحهاش را رها کردم چهار، پنج متر از من فاصله گرفت و صاف به من شلیک کرد و به سرعت سوار ماشین شدند که فرار کنند. ساچمههایی که خوردم خیلی روی تواناییم اثر نداشت و نیفتادم، دنبال ماشینشان دویدم و همکارانم هم وقتی صدای شلیک را شنیدند به سمت ما حرکت کردند. من نزدیک ماشینشان بودم و چند تیر هوایی شلیک کردم که یکی از آنها گفت حالا که ما به او شلیک کردهایم حداقل بکشیمش که شناساییمان نکند و همزمان دو نفرشان از پنجره به سمت من شلیک کردند، تیرها خورد به سمت چپ بدنم، از نوک پا تا گردنم و پرت شدم سمت عقب و افتادم. دوباره بلند شدم و سمتشان دویدم، اما روزه بودم و زبانم هم خشک شده بود، وقتی همکارانم رسیدند شکارچیها میخواستند به آنها هم شلیک کنند، بعد فرار کردند. بعد از حادثه، من را به بیمارستان رساندند و آنجا متوجه شدیم ٩٥ ساچمه وارد بدنم شده، در بیمارستانهای آبادان و تهران چند بار عمل شدم و در نهایت ١١ ساچمه را درآوردند اما هنوز ٨٥ ساچمه داخل بدنم است و به گفته دکتر چون در جاهای حساس هستند، نمیشود آنها را درآورد. فقط نزدیک قلبم ١٣ ساچمه است. خوشبختانه با وجود این هنوز سرپا هستم، قبلا مثل یوزپلنگ بودم اما حالا زود خسته میشوم.
محیطبان جلالی سال ٩٢ بهعنوان محیطبان نمونه کشور و سال ٩٣ بهعنوان کارمند نمونه کشور انتخاب شد و جایزهاش را از دستان حسن روحانی رئیسجمهور دریافت کرد.
این سه روایت تنها سرگذشت ماجرای سه محیطبان در سه نقطه کشور بود. مشابه چنین رویدادهایی برای بسیاری از محیطبانان کشور در چهارگوشه ایران رخ میدهد. با این حال آنها بهصورت شبانهروزی و با وجود همه خطرات کارشان را ادامه میدهند؛ کاری که با همه سختیها و گرفتاریهایش حقوق و مزایای چندانی هم ندارد.
دیدگاه تان را بنویسید