روایت بازار در بلندترین شب سال

یلدا آرام می‌آید؛ با چند دانه انار و بوی خشکبار

یلدا آرام می‌آید؛ با چند دانه انار و بوی خشکبار

این گزارش روایتی میدانی از حال‌وهوای بازار در آستانه شب یلداست؛ از شلوغی و عجله در بازار میوه تا آرامش مغازه‌های خشکبار، جایی که مردم با وجود قیمت‌ها، برای خرید حداقل‌های یلدایی و بردن نشانی از این آیین کهن به خانه‌هایشان تلاش می‌کنند.

تهران-ایانا- شهر، در واپسین ساعت‌های پاییز، به تب‌وتاب افتاده بود. خیابان‌ها شلوغ‌تر از همیشه، دست‌ها پر از کیسه‌های رنگارنگ و ذهن‌ها درگیر تدارک شبی بود که قرار بود بلندتر از همه‌ شب‌ها باشد. یلدا، آرام و بی‌ادعا، در رفت‌وآمد مردم جریان داشت.

با عبور از درِ بازار میوه، همهمه و عجله بی‌درنگ آدم را در خود می‌بلعید. فضا آمیخته‌ای بود از رنگ و بو؛ تازگی میوه‌ها با صدای برخورد صندوق‌ها و قدم‌های شتاب‌زده در هم می‌آمیخت. سمت راست، غرفه‌ میوه‌جات و سمت چپ، سیفی‌جات قرار داشت. صندوق‌های میوه روی هم چیده شده بودند و هر چند دقیقه یک‌بار، صندوق‌هایی پر، تازه و دست‌نخورده جای قبلی‌ها را می‌گرفتند.

مردی درشت‌اندام با لباس فرم سبز و آرم شهرداری، بالای غرفه ایستاده بود و فروش را مدیریت می‌کرد؛ بعدتر معلوم شد رئیس غرفه است.

جمعیت، بی‌وقفه میان قفسه‌ها حرکت می‌کرد. زنی با کیسه‌ای خالی به‌سمت صندوق‌های انار رفت. زیر لب قیمت را خواند: «کیلویی هشتاد و هفت هزار.» پرسید انار ریزتر ندارند؟ ناامید، چند دانه برداشت و در کیسه گذاشت و به قفسه بعدی رفت.

کمی آن‌طرف‌تر، مردی میان‌سال با کت‌وشلوار خاکستری و پیراهن سفید، انارها را دانه‌به‌دانه برمی‌داشت، نگاه می‌کرد و اگر پسندش می‌شد کنار می‌گذاشت.

در سوی دیگر، هندوانه‌های درشت و تازه روی هم چیده شده بودند. دو نوجوان با لباس‌های فرم سبز، یکی از پایین هندوانه می‌انداخت و دیگری از بالا می‌گرفت و جایگزین می‌کرد. قفسه‌ها لحظه‌ای خالی نمی‌ماندند؛ سیل جمعیت خارج می‌شد و گروهی تازه وارد.

 

زن میان‌سالی با دستانی لرزان و کمری خمیده، سبد خریدش را به‌سمت صندوق‌های سیب هل می‌داد. از فروشنده خواست کمکش کند. مرد جوان، تند و سریع سیب‌ها را جدا می‌کرد. زن با تأکید گفت: «حواست باشد تازه و خوش‌رنگ باشد، شب چله‌ایست.» و دوباره خودش میوه‌ها را وارسی کرد.

صف صندوق طولانی بود. صندوق‌دار با سرعت قیمت‌ها را در وزن میوه‌ها ضرب می‌کرد و عددی که روی ماشین‌حساب می‌نشست، انگار سنگینی کیسه‌ها را بیشتر می‌کرد.

چند خیابان آن‌سوتر، فضا تغییر می‌کرد. بوی شور و بودادگی جای تازگی میوه‌ها را گرفته بود. جام‌های بلند طلایی، پر از خشکبار، گرمای خاصی به مغازه می‌داد. دست‌ها مشت‌مشت از کیسه‌ها برمی‌داشتند، وزن می‌کردند و دوباره می‌ریختند.

قاب عکسی بزرگ روی دیوار، تصویر مردی ریش‌سفید را نشان می‌داد؛ کسی که پسرانش امروز راهش را ادامه می‌دادند. صدای برخورد پوست پسته‌ها و خش‌خش کیسه‌ها سکوت آرام فضا را می‌شکست.

در دو سوی مغازه، ظرف‌ها کنار هم چیده شده بودند؛ هرکدام پر از مغزی. در میانه، جامی نقره‌گون با خشکبار مخلوط یلدا قرار داشت و کاغذ قیمتی که رویش نوشته بود «مخلوط ارزان». کنارش ظرف باسلوق بود و آن‌طرف‌تر انجیر خشک، گردو و زرشک.

مردی بلندقد با چهره‌ای گشاده، به هر مشتری خوشامد می‌گفت. اینجا، برخلاف بازار میوه، خبری از عجله نبود. زن سالمندی با مکث گفت همین مقدار کافی است و کیسه‌اش را به‌سمت پیشخوان برد. مشتری دیگری قیمت باسلوق را می‌پرسید و با فروشنده گرم صحبت بود. مادری همراه پسر کوچکش تخمه‌ها را می‌چشیدند و فروشنده راهنمایی‌شان می‌کرد. پسرک، کیسه‌ی تخمه را در مشت گرفت و بیرون رفت.

هوا سردتر شده بود و شب زودتر از همیشه دامن بر خیابان‌ها کشیده بود. یلدا، این‌بار نه در هیاهو، که آرام و بی‌سروصدا، با مشتی تخمه و چند دانه انار، راهی خانه‌ها شد.

 

خبرنگار، ریحانه رفیعی

 

انتهای پیام

دیدگاه تان را بنویسید