فوتبال کنار دشمن!| نگاهی به آتشبس کریسمس و لحظات دراماتیکش
علی کربلایی
فرهنگستان فوتبال ـ آتش جنگ توان گرم کردن زمستان سرد ۱۹۱۴ را نداشت. جنگی که مثل یک غده سرطانی متاستاز کرده بود. نبردی که از گوشهای در اروپا شروع شده بود و داشت کل دنیا را در خود میسوزاند. در جبههای در قلب اروپا سربازهای دو طرف متخاصم آنقدر به همدیگر نزدیک بودند که در لحظه شلیک گلوله میتوانستند چشمان مضطرب فرد مورد هدف را مشاهده کنند.
هوا سرد و سردتر میشد و هنگام غروب سربازها به سنگرهاشان میرفتند. آنها در روزهای منتهی به کریسمس برای گرم شدن به پتوی بیشتر نیاز نداشتند، سربازها دلگرمی میخواستند. قرنی که قرار بود با انقلاب صنعتی به سمت سعادت بشریت حرکت کند داشت با ابزار جدیدش انسانها را به ورطهای بیبازگشت از بدبختی و تباهی سوق میداد. سلاحهای شیمیایی و بوی بادام تلخی در فضا پخش میکرد کمی بوی غلیظ باروت را خنثی میکرد؛ اما بلایی سر انسانها میآورد که در تخیلاتشان هم نمیگنجید.
سربازهای دو جبهه نیمهشبها بعد از آن که انبوه جنازهها را مشاهده کردند و مطمئن شدند فرد زندهای به اشتباه میان آنها نیست؛ دزدکی سنگرهای دشمن را دید میزدند و به این فکر میکردند که آیا طرف مقابل به همان اندازه که سیاستمداران گفتهاند پلیدند یا فقط در حال بازی خوردن هستند و حاکمان و صاحبان قدرت آنها را فریب دادهاند؟ روزهای آخر دسامبر بود و سال اول جنگ؛ ذهن سربازها بیشتر از این که درگیر کشتن دشمن باشد درگیر فراهم کردن مقدمات کریسمس بود؛ آنهم در میدان جنگ. سربازان جوانی که درک درستی از وضعیت به وجود آمده نداشتند و تصورشان از یک قهرمان جنگ، کسی نبود که در این باتلاقها در گل گیر کرده و در انتظار هدایای کریسمس از طرف حکومت است.
در یک طرف جبهه نیروهای مدافع فرانسوی، بلژیکی و بریتانیایی در خندقهایی که با سرعت حفر شده بودند خود را در لجن غوطهور میدیدند و در طرف دیگر سربازهای آلمانی در شرایطی بهتر (حداقل در گل غوطهور نبودند) با آنها همدردی میکردند؛ البته هیچکدام در روزهای اول ماه دسامبر جرأت نداشتند همدردی خود را ابراز کنند. همین خوی انسانی بود که باعث شد در سطرهای آینده از آتش بسی بخوانید که یکی از عجیبترین خاطرات در تاریخ جنگ جهانی است.
هدایای کریسمس کم کم از طرف دولتها به دست سربازها میرسید. رسیدن این هدایا اشتیاق سربازها برای صلح را دوچندان کرد و حال و هوای کریسمسی بیشتر به جبهههای جنگ بخشید. بریتانیاییها پودینگهای میوه و «بستههای پرنسس ماری» دریافت کردند، جعبههایی فلزی که نقش دخترِ جرج وی بر رویشان حکاکی شده بود و پر بود از شکلات و تافی، سیگار، تنباکو، عکسی از پرنسس ماری و رونوشتی از درود جرج وی به افراد، با این مضمون که: «اینگونه باد که خداوند شما را حفظ کند و به سلامت به خانه بازگرداند.» هدایای آلمانیها به آن پر و پیمانی نبود. قیصر یک چپق تنباکوی کایسرلای برای سربازان و یک جعبه سیگار برگ برای درجات بالا و افسران هدیه فرستاده بود.
بعد از دریافت این هدایا سربازان دیگر در فکر جنگ و خونریزی نبودند و دنبال فرصتی بودند تا به راحتی کریسمس را جشن بگیرند. حالا وقت خوبی بود. سربازهایی که روزهای متمادی یکدیگر را زیر نظر داشتند و گاها با هم چشم در چشم شده بودند؛ یارای کشتن نداشتند، اما میتوانستند یک کار دیگر کنند. همچنان که روحیه افراد با پیغامهای تشکر تقویت شد و شکمهایشان از حد معمول سیرتر گردید و همچنین با مقادیر بسیاری از غنایم کریسمس در اختیارشان، حالتی از حسن اعتماد، سنگرها را فرا گرفت. یک خبرنگار بریتانیایی دیلی تلگراف نوشت که در یک قسمت از خط مرزی، آلمانیها یک کیک شکلاتی را به سنگر بریتانیاییها فرستادند. حیرتانگیزتر آنکه کیک با یک پیغام همراه شده بود که تقاضای آتشبس برای غروب آن روز را داشت تا آنان بتوانند فصل شادی و همچنین تولد فرماندهشان را جشن بگیرند. برای ساعت ۷:۳۰ عصر، پیشنهاد یک کنسرت را داده بودند و به بریتانیاییها گفتند که شمعهایی بر روی دیوارهای سنگر -خندقهایشان- کار میگذارند.
بریتانیاییها دعوت را پذیرفتند و در عوض مقداری تنباکو هدیه دادند. غروب آن روز در زمان مقرر، کله آلمانیها ناگهان از سنگرها بیرون جهید و شروع به خواندن کردند. هر کدام از آوازها، تشویقهایی را از هر دو سمت به دنبال داشت.
سپس آلمانیها از بریتانیاییها خواستند که به آنها ملحق شوند. در این زمان یک بریتانیایی خیلی بدجنس فریاد زد: «ما ترجیح میدهیم بمیریم تا اینکه به آلمانی آواز بخوانیم.» در پاسخ، یک آلمانی با صدای بلند به شوخی گفت: «اگر میخواندید «ما» را میکشت.»
و این شروع یک تاریخسازی بزرگ بود؛ تاریخسازیای که البته خبرش نباید به هیچ کجا مخابره میشد. اخبار اولیه را که فرماندهان بریتانیایی شنیده بودند؛ فورا دستور پایان چنین رفتارهایی را داده بودند و سربازان را از عواقب کارشان ترسانده بودند؛ اما اوایل صبح بود، یک زمین گلی مهگرفته بیصاحب هم بین سنگرها بود و یک توپ فوتبال از طرف خندق بریتانیاییها به وسط زمین شلیک شد. این شوت زدن سرآغازی بر دوستانهترین بازی فوتبال تاریخ بود. جنگ به کلی فراموش شده بود و فوتبال دو طرف جبهه را از همیشه به هم نزدیکتر کرد. مردان بزرگ و جنجگو مانند کودکان چندساله افتاده بودند به دنبال توپ و برای شلیک کردن توپ فوتبال به سمت دروازه دشمن ولع داشتند. مردانی که تا روز قبل میدیدند چه کسی به سمتشان شلیک میکرده حالا داشتند به خاطر فوتبال با او بازی میکردند. شهوت صلح آنقدر زیاد بود که کسی فکر انتقام جنگ در بازی فوتبال هم نبود. مسابقهای که بریتانیاییها در نهایت با نتیجه ۳ - ۲ به آلمانیها واگذار کردند. این روز، هر سال در تاریخ ۱۴دسامبر توسط اتحادیه فوتبال انگلیس گرامی داشته میشود؛ شاید تنها شکست تاریخ بریتانیاییهای مغرر باشد که این چنین عزیز نگاه داشته میشود.
سرباز ـ فوتبالیستها (نه به آن معنی که ما امروز در فوتبالمان مشاهده میکنیم!) یک شاهکار تمام عیار خلق کردند و بعد از پایان بازی آدرس خانههای همدیگر را گرفتند تا بعد از جنگ اگر زنده ماندند و توسط یکدیگر کشته نشدند(!) به هم سر بزنند.
امروزه خیلیها میگویند این آتشبس موقت تلاشی بوده برای تقویت وضعیت دفاعی دو طرف و جاسوسیهای متقابل؛ اما واقعا رخدادش آنقدر رمانتیک بوده که ما سادهلوحان اینگونه فکر کنیم که سربازهای احساساتی کنترل امور را در دست گرفتند و موفق شدند صلحی یک روزه را منعقد کنند. آتشبسی که البته همان شب به پایان میرسید و دوستانی که در حال پاسکاری و دریبل بودند باید از فردا صبح دوباره به سمت یکدیگر شلیک میکردند.
دیدگاه تان را بنویسید