یادداشتی به بهانه ۲۱ آذر، سالرزو تولد «رضا براهنی»
سرتان سلامت آقای دکتر رضا براهنی
علی ولیاللهی
گفت: «ارّه را بیار بالا». و من در حالیکه اولین جملات از رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» را میخواندم به این فکر میکردم که این کتاب را تا تمام نشود، نمیتوانم زمین بگذارم که همینطور هم شد. هر صفحهای که میخواندم انگار کسی ارّه میکشید درونم. بیرحم بود، مثل آنچه بر سرمان آمده. درد داشت و نمیشد رهایش کرد. لذتبخش بود، آنقدر که همهجا همراهم بود. در خانه، محل کار. حتی در اتوبوس خط «جلیلی- انقلاب». وقتی رسیدم به قسمتی که ایاز داشت از برادر شاعرش «صمد» که توسط افراد حکومت تعقیب، دستگیر و سپس کشته شده بود حرف میزد، توی اتوبوس نششته بودم و شروع کردم به اشک ریختن. بیاختیار. مردم با تعجب نگاه میکردند به پسری که کتابی مقابلش باز است و میخواند و گریه میکند.
صمد! صمد! موقعی که ماهیها اطراف گوشهایت حرکت میکردند کجا بودی؟ نه! موقعی که ماهیها بوی تعفن پهلوها و شکم و پاهای تو را پس از مرگ شنیدند و فرار کردند کجا بودی؟ لحظهای قبل از مرگ چکار میکردی صمد؟ موقعی که درون آب، چشمهایت را میبستی، موقعی که دو دست قوی، سرت را در آب گودال فرو میکردند، تو چه میکردی صمد؟ به چه فکر میکردی صمد، موقعی که دو دست قوی، سرت را از کنار گرفته بودند و پشت سرت را محکم به تنه درخت میکوبیدند؟ صبح بود یا عصر؟ روز بود یا شب؟ موقعی که پرندگان جنگل وحشتزده از بالای سرت پرواز میکردند، موقعی که چشمهای سیاه و ابلیسی مأموران محمود از چهار طرف تو را در میان گرفته بودند و از تو سؤال میکردند و تو هاج و واج مانده بودی، به چه فکر میکردی؟ صمد! جواب بده، میترسیدی یا نمیترسیدی؟ شاید به آن سه چهار کلمهی زیبا فکر میکردی که باید کنار هم بگذاری و مصرعی بسازی که پس از بلعیدهشدن چشمت بوسیله کرکسان خونآشام، از تو باقی بماند؟…
آنها نمیدانستند چه چیز در این سطرها هست. آنها نمیدانستند چه بر سر صمد آمده. آنها از جادوی پنهان در کلمات آگاه نبودند. خیلی از آنها نمیدانستند چه بر سر شاعران آمده. خیلی از آنها «رضا براهنی» را نمیشناختند.
جالب است که توأمان احساس میکنم کتابهای زیادی از براهنی خواندهام و هم کتابهای زیادی را نخواندهام. براهنی با تألیفات و ترجمههای گسترده در هر زمینه مربوط به ادبیات، چه شعر، چه داستان، چه رمان، چه نقد ادبی، سهم بزرگی در شکلگیری آنچه امروز ما بعنوان ادبیات مدرن و حتی پسا مدرن در ایران میشناسیم دارد. کسی که یکی از جریانهای اصلی شعر ایران رسما به نامش سند خورده. جریان شعر دهه هفتاد را باید از آن براهنی و کارگاههای ادبیاش بدانیم. اگر بخواهم یکی از پنج شخصیت تأثیرگذار بر ادبیات معاصر ایران را نام ببرم، به زعم خودم قطعا یکی از آن نامها رضا براهنی است. کسی که قبل از نویسنده بودن، شاعر بودن یا منتقد بودن عنوان مقدس «معلم» را یدک میکشد. بشمارم نام کسانی را که در گارگاههای ادبی او نویسنده و شاعر و منتقد شدهاند؟ شیوا ارسطویی، هوشیار انصاریفر، شمس آقاجانی، روزبه حسینی، عباس حبیبی بدرآبادی، مهسا محبعلی، رزا جمالی و خیلیهای دیگر کسانی بودهاند که از نزدیک با براهنی در تماس بودند و حالا هرکدامشان وزنهای در ادبیات معاصر به شمار میروند.
غیر از اینها چه بسیار کسانی که با خواندن تألیفات او راه خود را در ادبیات پیدا کردند. کسانی که کتابفروشیها و دستفروشیهای انقلاب را زیر و رو کردند تا بتوانند چاپ اصلی سه جلد «طلا در مس» را پیدا کنند. کتابی که به حق هنوز هم اصلیترین مرجع نقد ادبی است که به زبان فارسی نگارش شده. شاعرانی که با خواندن «خطاب به پروانهها یا چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» مسیر شعریشان کلا عوض شد و رفتند به سمت راههای نرفته شعر! «بحران رهبری ادبی» و «بحران رهبری نقد ادبی» را خواندند و با مفهومی به اسم «ادبیات جدی» آشنا شدند. «آزاده خانم و نویسندهاش» را خواندند و با مفاهیمی مثل نقش زبان در نوشتار و بینامتنیات و زمان غیر خطی و امثالهم بیشتر آشنا شدند. مثل من «روزگار دوزخی آقای ایاز» را خواندند و دیگر آن آدم سابق قبل از خواندن این کتاب نشدند.
امروز من انتخاب بسیار سختی داشتم برای نوشتن مطلب. تولد دو تن از غولهای ادبیات معاصر امروز است. شامو و رضا براهنی. اما من در انتخابی سخت، تصمیم گرفتم در مورد کسی بنویسم که هنوز در جمع ماست. کسی که هنوز فرصت داریم قدرش را بدانیم. کسی که هنوز در زمان حیاتش میتوانیم به او نشان بدهیم که دوستش داریم. بله! خبر خوش این است که رضا براهنی، متولد ۲۱ آذر ۱۳۱۴ در شهر تبریز هنوز زنده است و البته خبر بد، بیماری اوست. خوشحالم که هنوز در طول حیاتش میتوانم این متن را بنویسم و صمیمیترین تبریکات و ارادت خودم را به مناسبت تولدش ابراز کنم. خوشحالم که جریانی در صفحات مجازی برای بزرگداشت و یادآوری بزرگانی که هنوز زندهاند به راه افتاده با هشتک #پهلوان_زنده_را_عشق_است و خیلیها اولین پهلوان زندهای که به ذهنشان رسیده رضا براهنی است. فکر کردن به این که دنیای ادبیات بدون رضا براهنی چه شکلی میشد سخت است. بدون «ظل الله» و بدون « اسماعیل». بدون «کیمیا و خاک». بدون کانون نویسندگان. بدون کسی که آنقدر زندگیاش را وقف ادبیات کرده.
ای امیدوار به به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد.
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»، «هوشی مینه» زنی رنگین چشم و «سیاوش کسرایی» با هم!
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش آمریکا فرستادی!
ای که از خانه اجارهایات در «امیر آباد» خواب جایزه «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!*
این شعر برای اسماعیل شاهرودی است. برای همه ماست.
*از شعر بلند اسماعیل/ رضا براهنی
دیدگاه تان را بنویسید