Iranian Agriculture News Agency

بیابان حسرت


الناز محمدی- شهروند| حالا می‌نشیند و به یاد می‌آرد. «اکرم» که اسمش زنانه است و خودش مرد صحراست. سال‌هاست مثل زنان مانده در یاد گذشته و مردان دست ترکانده و پاسوخته صحرا، «اکرم» صبح و شوم می‌نشیند زیر سایه دیوار کاهگلی خانه ییلاق و به یاد می‌آرد. به یاد می‌آرد که چقدر بیابان بی‌رحم است، که چقدر بیابان تنهاست، که بیابان گرگ دارد، که بیابان دوست رَمه است و دشمن رمه، که شب‌های بیابان سرد است و روزهای بیابان گرم، که آدم در بیابان تنهاست و می‌ترسد و خو می‌کند و رها نمی‌کند. «اکرم» یکی از تنهایان بیابان است؛ سال‌هاست. از ٢٥‌سال پیش که دل به صحرا زد و خانه و زندگی‌اش شد بیابان. خدا فهمید که دل‌بستن به این خاک سخت است و دل‌کندن از آن سخت‌تر.
خانه برای «اکرم»، گِل و خاک است، محصور در بی‌رحمی بیابان‌های مرکز ایران؛ جایی میان کوه‌های زرد و قهوه‌ای کاشان که بهترینند در دوستی، در ماندن کنار آدم و پا پس‌نکشیدن. «اکرم» آن‌وقت‌ها، قبل از این‌که دل به بیابان بزند، شنیده بود حرف شاعر را که می‌گفت: «کوه‌ها با همند و تنهایند» و بعد که روز و شبش شد روز و شب بیابان، هر روز با خودش تکرار کرد: «همچو ما، با همان تنهایان». «ما» برای «اکرم» و برادرش «حسن» و زن عمویش «فاطمه» و دایی‌اش «محمد» و بچه‌ها که بعضی‌شان هنوز دل در گرو بیابان و گله دارند، با گوسفندها شکل می‌گیرد؛ با بزها و میش‌های کوچک، با گوسفندهای پرواری. گوسفند برای ٦ خانواده دامدار اهل مهاباد کاشان، همه‌ چیز است؛ هرآنچه آدم تلاش می‌کند، برای خودش جمع کند و «اکرم» یکی از آنهاست. دامداری و زندگی در صحرا از پدرش به او رسیده؛ به پدرش هم از پدرش و پدر پدرش. ٨٠‌درصد مهابادی‌ها دامدارند و با سختی هنوز سرپا؛ قیمت گوشت و کمبود علوفه و بیماری‌های کمین‌کرده به جان گله اگر بگذارند. «اکرم» و خانواده‌هایشان سال‌هاست که دامدارند و همه ٣٠ تابستان گذشته را در میانه دامنه‌های کوه‌های به هم‌پیوسته کاشان گذرانده‌اند. «کار دیگری بلد نیستیم.»
مانده‌اید که چه؟ تن سوزاندن و دل ترکاندن در این بیابان خدا سخت نیست؟
«سخت است و چاره نیست. ما ٢٥‌سال است که تابستان‌ها این‌جا ییلاق می‌کنیم و زمستان‌ها در بیابان‌های اطراف اردستان و آران و بیدگل، قشلاق. سال‌هاست که در بیابان زندگی می‌کنیم. نانمان از بیابان درمی‌آید. آن‌وقت‌ها خودمان چوپان بودیم و حالا دامدار. دو سه چوپان افغان برای ما کار می‌کنند. برای مرتع‌مان از اداره مراتع، پروانه گرفته‌ایم. ممکن است از بیرون کار ما خیلی خوب به نظر بیاید ولی در واقع خیلی هم خوب نیست. مثلا؟ مثلا این‌که کل قشر دامدار بیمه ندارند. من خودم بازنشسته هستم و بیمه دارم ولی بقیه دامدارها بیمه نیستند و باید آزاد حساب کنند و بازنشستگی هم نداریم. دایی من مریض است و جزو دامدارهای این‌جا هستند و بیمه نیست. پارکینسون دارد و هر نسخه‌اش ٥٠٠‌هزار تومان می‌شود. به دنبال بیمه عشایری هم بودیم ولی آخرین جوابی که به ما دادند، این بود که شما در آمار سرشماری دامدار قرار نگرفته‌اید. ما به دنبال این هستیم که جزو عشایر شناخته شویم. سه، چهارسال است که پیگیر این موضوع هستیم. ما را جزو آمار جمعیت کوچ‌رو حساب می‌کنند و هیچ خدماتی نداریم. تسهیلات و بیمه خاصی نداریم. ما درخواست کردیم که در مهاباد یک دام شهر ایجاد کنیم ولی هنوز این اتفاق نیفتاده است. در شهر ما ٨٠‌درصد مردم دامدارند. با توجه به خشکسالی هر دامدار باید ١٥٠٠ رأس دام داشته باشد ولی به ما نمی‌دهند. از آن طرف با ٢٢- ٣٠٠ تا دام، امورات یک خانواده نمی‌گذرد. به همین دلیل درخواست دام شهر داریم که کم‌کم گرایش به دامداری صنعتی پیدا کنیم. الان به مشکل آب هم برخورده‌ایم. با توجه به بحران کم‌آبی با دام شهر هم موافقت نکردند. وقتی ما می‌آییم صحرا، برای هر ٥٠٠ رأس دام باید ٥ یا ٦ نفر درگیر شوند ولی در دامداری صنعتی می‌توانیم ٥٠٠ رأس دام را پرورش دهیم و در طول ‌سال هم گوشت داریم ولی در دامداری سنتی فقط در سه‌ماه تابستان می‌توانیم گوشت تولید کنیم. تابستان‌ها اینجاییم و در پاییز و زمستان با دام‌هایمان می‌رویم کویر، منطقه قشلاقی آران و بیدگل. این‌جا امکانات بهداشتی ضعیفی داریم، برق نداریم. تلفن و... نداریم. همه مشکلات عشایر را داریم ولی امکانات آنها را نداریم. امسال بازار گوشت بد نبود ولی سال‌های قبل ما مشکل فروش گوشت را هم داشتیم. فصل فروش ما در ماه تیر و در زمان وفور گوشت بود و به دلیل همین وفور، قصاب می‌زد توی سر گوشت. اگر دولت این تضمین را برای خرید دام به ما می‌داد، خیلی بهتر بود. معمولا قیمتی را که در بازار هست، از ما نمی‌خرند، اگر دولت پشتیبانی کند، گوشتمان به قیمت روز فروش می‌رود. گوشت‌های وارداتی به کسب‌وکار ما ضرر وارد می‌کند. بره‌ها را باید ٧ماه نگه داشت ولی چون ما شرایطش را نداریم و بعد از این‌که مرتع، تعلیفش تمام می‌شود، با خشک‌شدن مراتع، مجبوریم آنها را بفروشیم ولی آن گوشتی را که باید، ندارند. یعنی دام ما بیشتر از ١١کیلو نمی‌شود. ما هزینه را می‌کنیم ولی نمی‌توانیم آنها را به حد نصاب برسانیم و می‌فروشیم. اگر ما ٣٠٠ رأس گوسفند داشته باشیم، ٢٠٠تای آن می‌زایند که ١٨٠تای آنها می‌مانند. وقتی حساب می‌کنیم، می‌بینیم که هزینه با درآمد برابری می‌کند و سود چندانی ندارد، درصورتی که اگر بتوانیم دام شهر بزنیم و دام را تا عید نگه داریم، استفاده‌مان دوبرابر می‌شود.»
و چرا ٦ خانواده مانده‌اید در این خانه‌های کاهگلی؟
«اینجا حدود ٤٠ خانوار بودیم که الان ٦ خانواده مانده‌اند. ما از ‌سال ٥٥ می‌آمدیم اینجا. آن‌موقع نیروی انسانی زیاد بود و مزد کارگر و پول مرتع پرداخت نمی‌کردیم. الان که این‌جا زندگی می‌کنیم، سالی ٣٣‌میلیون باید پول آب پرداخت کنیم؛ پول آبی که برای دام‌ها استفاده می‌کنیم. آب از چشمه روستاهای اطراف می‌آیند. این آب، مالک شخصی دارد. هر گوسفند روزی ٣ تا ٥ لیتر آب مصرف می‌کند و در این شرایط بحران، کشاورزها پول آبشان را از مرتع‌داران می‌گیرند. یکی از مشکلات ما این است که بعد از این‌که دام را به قصاب‌ها می‌دهیم، بعد از سه، چهارماه پولش را به ما می‌دهند. آن‌هم ارزان‌تر. مثلا الان گوشت کیلویی ٤٠‌هزار تومان است، اما قصاب‌ها این گوشت را کیلویی ١٥ تا ٢٠‌هزار تومان از ما می‌خرند. از آن‌طرف ما وام‌های زیادی گرفته‌ایم برای پول آب و...، پرداخت قسط‌های آنها سخت است. گوشت دام‌های ما ارگانیک است، چون دام‌های ما ریزه قلم هستند و بهترین گوشت را دارند. دام ما به میش نایینی معروفند. نسل‌های بعدی دیگر به این کار نمی‌پردازند. من چهار فرزند دارم هیچ‌کدام این کار را انجام نمی‌دهند. ما هفت تا برادر بودیم، فقط دوتایمان در این کار مانده‌ایم. به گوسفندها واکسن می‌زنیم؛ یک مشکل هم همین است، خودمان واکسن می‌زنیم و داروهایشان هم در دسترس و زیاد نیست. در دو‌سال گذشته بحران تب برفکی برای دام‌ها بود و با مشقت بسیار آن را تهیه کردیم. اینطوری نیست که کسی بیاید و دام‌ها را واکسیناسیون کند. ما دامدار داشتیم که چهارهزار رأس دام داشت که به دلیل کمبود داروی تب برفکی، دو‌هزار رأس دامش را از دست داد. از طرف دیگر، دغدغه خرید علوفه زمستانی داریم. الان می‌خواهیم از کشاورزان جو بخریم برای زمستان و آنها پولشان را نقد می‌خواهند. از آن طرف دام‌هایمان را فروخته‌ایم و پولمان نسیه است و دستمان نرسیده، بنابراین نمی‌توانیم جو بخریم. یعنی زمانی که جو تولید می‌شود، ما پول نداریم که بخریم. وقتی هم که آنها جو را می‌فروشند، دلال آن را می‌خرد و ما مجبوریم از آنها بخریم. ما به گوسفندهای پرواری علوفه می‌دهیم. الان جو را از کشاورز ١٣٠٠ تومان خرید امسال و بعد داد به شرکت‌های تعاونی ١٩٠٠، ولی در بازار آزاد ١٢٥٠تومان فروخته می‌شود. حالا سه‌سال است که مقروضیم. از بانک‌های کشاورزی و صادرات و... حدود ٥٠ تا ٦٠‌میلیون تومان وام گرفته‌ایم و پولی که درمی‌آوریم، باید سود وام بپردازیم. مجبوریم قسط‌ها را به تعویق بیندازیم و فقط سودش را می‌پردازیم. کار پدری ما این بوده و سرمایه‌مان این است، این کار را انجام می‌دهیم. ما برای این مراتع هزینه کرده ایم. این کار اگر پشتیبانی بشود، برکت خوبی دارد.»
«اکرِم» آفتاب سوخته، مرد صحرا، آشنای بی‌آشنای بیابان را یک روز آخر تابستان، میان بوته‌های گون و خارهای صحرایی و صدای بیابان که سکوت است و صدای بزغاله‌ها و میش‌ها که از دل زنگوله‌ها بیرون می‌آید، می‌شود پیدا کرد؛ با سری رو به آسمان و دلی که هنوز بعد سال‌ها، گره دارد به دل بیابان، اما بیابان کجاست؟
بیابان، جایی است که شبش سکوت است و هول؛ روزش به درازنای آفتاب
دشت‌های گلستانه آن روز آرام بود و روز می‌رفت که کم‌کم خودش را پشت تپه‌های قهوه‌ای پنهان کند. دشت‌های گلستانه، جایی نزدیک کاشان و نه آن گلستانه‌ای که سهراب، شاعر شهر روزی برایش گفته بود: «در گلستانه چه بوی علفی می‌آید.» برای رسیدن به جایی که اکرم و پنج خانواده دیگر در آن مرتع دارند باید از کاشان پیچید به سمت روستاهای قهرود و جوشقان و مرتع گوسفندداران جایی شروع می‌شود که اثر شهر و روستا گم. جایی دور از خانه که ٦ خانواده عسگریان‌زاده از بهار تا تابستان، شب و روزشان را در آن مثل قدیم می‌گذرانند؛ با بوی نان تازه، با آتش و دیگ‌های مسی، با شیر و ماست و کره‌ای که خوردنشان هوش از سر شهری‌ها می‌برد.
شش خانه کاهگلی که نه در دارد و نه سقفی محکم، سرپناه آنهاست. رسیدن، به وقت عصر است. زن‌ها خسته از روز، یله داده‌اند به پشتی‌های قدیمی روی ایوان کومه و مردها یکی‌یکی از کوه‌ها می‌رسند. حیاط خانه‌ها، دامن کوه است. هوهوی باد می‌پیچد به صدای مرد چوپان که گوسفندهای پرواری را از دامن کوه جمع می‌کند. آفتاب کم‌رمق شده و زرد و نارنجی باقیمانده روز، خودش را در آیینه چشم‌های درشت بزغاله‌ها گم می‌کند. روز که می‌رود، سرمای شب می‌پیچد به تن شهری‌های تازه از راه رسیده که دوری و دیری بیابان، دریچه‌ای است تازه در چشم‌هایشان. زن‌ها می‌گویند برویم داخل؛ شب بیابان بی‌رحم است و هوا دزد و داخل کومه، جایی است که سقفش از ترکه‌های نازک درخت است و چوب‌های کنار هم خوابیده. و بعد سفره عشایری پهن می‌شود؛ نان تازه و سرشیر و سرماست و عسل و مربای خانگی. سفره جمع نشده که ستاره‌ها از لای حفره‌ای که درنَماست، خودشان را نشان می‌دهند. زن‌ها می‌گویند زودتر خوابیدن، بهتر. می‌گویند صبح خروس‌خوان که بلند می‌شویم برای نماز، دیگر جای خوابیدن نیست. گله آماده رفتن است. صبحانه باید بدهیم به چوپان‌ها و خودمان بنشینیم پای کره و ماست و پنیر. حرف زن‌ها تمام نشده که «حسن» برادر اکرم با چوبی در دست که نشانه دامدارهاست، می‌گوید بخواب که صبح داستان‌ها دارم بگویم از بی‌رحمی کویر. اما «حسن» کی فهمید که کویر بی‌رحم است و باز دل داد در گرو بیابان؟
وقتی گرگ‌ها حمله کردند و برف آمد و راه گم شد
حالا می‌نشیند و به یاد می‌آرد. «حسن» همه سال‌هایی را که گذشت در کویر، چوپانی کرد و حالا دامدار شده. بهترین و بدترین‌ها هم در دل همین کویر بود که به زندگی‌اش وارد شد. او حالا می‌نشیند و به آرامی به یاد می‌آرد؛ خاطره آن شب‌ها را که در کویر قشلاق برفگیر شد. آن روزها را که از خستگی از دیشب مانده، له و لورده، گوشه‌ای می‌افتاد. آن شب‌ها را که گرگ به گله می‌زد و برای دور کردنش باید دل، قرص می‌کرد. حکایت دزدهای گله هم که جداست.
«سال ٨٦ برف سنگینی آمد که همه درخت‌ها را هم سرما زد. ما با گوسفندها سمت آقاعلی عباس بیرون بودیم و حدود ٥٠ تا ٦٠گوسفند تلفات دادیم. فاصله ما ١٨کیلومتر تا خانه بود ولی ١٨روز هم نتوانستیم به خانه برویم. در آن سال، دمای کاشان ٤٥روز از منفی ١٨بالاتر نیامد. نزدیک بود خودمان هم تلف شویم. وقتی رسیدیم خانه همه تعجب کرده بودند که چطور زیر برف بیرون بودیم. در کویر، بوکَن داشتیم، یعنی آنجایی که گوسفندها را جا می‌دهیم، ولی تا بیاییم آن‌جا را پیدا کنیم، طول کشید چون جهت برف و باد به سمت صورت ما بود. بالاخره از روی شناختی که از زمین داشتیم راه را پیدا کردیم. همان‌ سال هم هیچ امکاناتی به ما ندادند. گله‌دارها خیلی تلفات دادند از میان دام‌هایشان. خیلی‌ها آن ‌سال برفگیر شدند و کسی سراغشان را و سراغ دام‌های تلف‌شده‌شان را نگرفت.»
چوپان‌ها زمین را خوب می‌شناسند و آسمان را
«با همه سختی‌هایی که می‌کشیم، همه تعجب می‌کنند چرا در این کار مانده‌ایم؛ من که می‌گویم عشق به آسمان و زمین؛ به گوسفندها که بهترین رفیق‌های روز و شبمان‌اند. خیلی‌ها بعد از چندسال دل می‌کَنند از این کار. بیشتر دامدارهایی که داشتیم، سیگارفروشی یا دستفروشی می‌کنند یا مسافرکشی. در صورتی که این‌جا حداقل یک خانوار می‌توانست با دامداری امرار معاش کند و البته اگر حداقل ٣٠٠ گوسفند داشته باشد. دو‌سال پیش ما تا آبان این‌جا ماندیم. یک شب برف سنگینی آمد. من و برادرم بودیم و دایی‌ام و دو چوپان افغانستانی. ساعت ١١ونیم شب دایی‌ام سکته مغزی کرد. هچ وسیله‌ای هم نداشتیم. من یک موتور داشتم و با‌ هزار زحمت او را از این‌جا به بیمارستان بردیم. بعد از آن باز هم برف آمد تا ساعت چهار صبح. این گوسفندها هم در بر بیابان بودند. ٤٠سانتی‌متر برف نشست. تا صبح نخوابیدیم، صبح گفتیم خب حالا چه‌کار کنیم؟ چندتا از گوسفندهایمان هم نفله شدند. رفتیم به معدنکارها گفتیم که لودر بیاورید و راه را باز کنید که گوسفندها را به سمت جاده ببریم ولی آنها موافقت نکردند و به‌ هزار زحمت به سمت مهاباد رفتیم ولی تا برسیم به آنجا، تلفات زیادی دادیم. خودمان هم یک بالاپوش نمدی تنمان بود. بالاخره اینها همه‌اش مشقت است.»
کار اما مشقت، کم ندارد
«مشقت دیگر موضوع امنیت است. دزدها هرچندوقت یک‌بار به گله می‌زنند؛ مثلا یک‌بار ساعت دو بعد از نصفه‌شب، برادرم رد گله بود و زنگ زد گفت دزد آمده داخل گله. من به پاسگاه مهاباد زنگ زدم، گفت منطقه ما نیست. به اردستان زنگ زدم، گفت نیست. به کاشان زدیم و تا آمدند تا ساعت چهار صبح طول کشید. بحث گرگ هم هست؛ البته ما دیگر از گرگ وحشتی نداریم، به هرحال چون سختکوش بار آمده‌ایم، می‌دانیم با سختی گرگ چه کنیم، ولی خب به گله هم می‌زند. چندسال پیش گرگ به یکی از دامدارهای ما حمله کرد و صورتش را گرفته بود. این‌جا یک‌سال سیل آمد و دره را سیل برد. ما هم این‌جا بودیم و کمک چندانی نشد تا چند روز.»
صبح هنوز به آفتاب تند ظهر نرسیده که «حسن» پا تیز می‌کند برای رفتن و رسیدن به گله. «غلام» و «جاوید»، دو چوپان ١٥ و ١٨ساله اهل افغانستان «بزغاله‌برغاله»گویان از راه می‌رسند و بزغاله‌ها با شنیدن اسمشان از گله جدا می‌شوند و به جا می‌روند. حالا وقت شیر گرفتن است. زن‌ها و «حسن» هر کدام دام‌های خودشان را جدا می‌کنند و در قابلمه‌های مسی، شیر می‌دوشند. روز دیگری در دل بیابان آغاز شده و «فاطمه‌خانم» ٨٠ ساله که با پنج فرزندش این‌جا دامداری می‌کند، می‌پرسد راستی فکر می‌کنی کاشان چقدر دامدار دارد؟
دو‌هزار مرتع‌دار در کاشان؛ مرتع‌داری، حرفه واقعی ٣٠٠نفر
پاسخ کامل در دست «علی خالویی» است؛ کارشناس اداره مرتع‌داری کاشان و کارشناس ارشد منابع طبیعی که همه مراتع این منطقه را مثل کف دستش می‌شناسد. او کسی بود که برای نخستین‌بار ٦ خانواده دامدار را در بین کوه‌های اطراف پیدا کرد و حالا حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.
«در همه‌جای ایران مرتع‌داران وضع مناسبی ندارند. من‌ سال گذشته به کوهرنگ رفته بودم و خدا گواه است که یک پیرزن دامدار آن‌جا بود که همین یک دیوار کاهگلی و خانه را هم نداشت. این‌جا دو بحث است؛ یک بحث، مرتع ملی است و یک بحث، مستثنیات. ما در دو، سه ‌سال اخیر موفق شده‌ایم که پروانه به این افراد بدهیم. ما حق علف‌چر از دامداران می‌گیریم؛ سازمان جنگل‌ها و مراتع کل کشور مشخص می‌کند که یک‌هزارم ارزش افزوده گوسفند بالغ از این افراد گرفته شود. امسال ٤٩٥ تومان برای هر دام بود، این هزینه هر سال از دامداران گرفته می‌شود. یک بحث هم مستثنیات این‌جاست که مالک غیردولتی دارد، یعنی سند دارند و حق آب‌چرا را روستا از آنها می‌گیرد. آنها هم کشاورزند و مشکلات خودشان را دارند؛ تمام منابع ملی که در کاشان است، همه ممیزی شده‌اند و بهره‌بردارهایشان مشخصند. هیچ‌جا را نداریم که مرتع‌دارش مشخص نباشد. این‌جا هم دقیقا مشخص است که هر گله‌ای کجا برود و در محوطه‌های هم نمی‌توانند بروند. غیر از بیمه خودشان، بیمه دام و بیمه مرتع هم مطرح است. در بیمه مرتع که خشکسالی هم شاملش می‌شود، اداره مراتع و بانک می‌گویند که باید دامداران میزان علوفه‌شان در ‌سال مشخص باشد که دولت بپذیرد علوفه امسال نسبت به‌ سال قبل کاهش پیدا کرد. این در شرایطی محقق می‌شود که حتما اینها طرح مرتع‌داری داشته باشند. اگر نداشته باشند، این سطح سنجش مرتع و درنهایت بیمه انجام نمی‌شود. درباره بیمه دام هم شرایط سختی بانک کشاورزی گذشته است که دامداران عطایش را به لقایش بخشیده‌اند.»
خالویی می‌گوید در کاشان نه حال «مرتع» خوب است نه «مرتع‌دار».
«کاشان با مساحت حدود ٣٨٠هزار هکتار اراضی ملی (مرتعی و جنگلی) دارای حدود ١٥٠سامانه عرفی ییلاقی و قشلاقی است که تخریب این سامانه‌های عرفی در سه دهه گذشته روندی افزایشی یافته و در صورت چاره‌جویی نکردن، شاهد افزایش فاکتورهای رشد و گسترش بیابان مثل افزایش سیل‌خیزی، هجوم ماسه‌های روان، اُفت کمی و کیفی آب‌های زیرزمینی، کاهش تنوع زیستی، تخریب پوشش گیاهی و برهنگی زمین،‌ قحطی،‌ محوآبادی، مهاجرت و عقب‌نشینی ناگزیر حیات خواهیم بود. این یعنی کوچ از دشت کاشان که شاید به مذاق خیلی‎ها خوش نیاید. متوسط بارندگی ١٠ساله ١٢٠میلیمتر و تبخیر واقعی و تبخیر بالقوه منابع آب (تا حدود ٣٠٠٠ میلیمتر)، برداشت‌های بی‌رویه منابع آب زیرزمینی، بادهای سوزان و حاکمیت مطلق خشکسالی‌های سنوات اخیر؛ همه و همه شرایط بسیار نامطلوبی برای مراتع دشت کاشان به وجود آورده است. بارزترین‌ اثر‌ تخریب‌ مراتع‌، طغیان‌ سیل‌های‌ مهیب‌، وزش‌ طوفان‌ها و بادهای‌ سهمگین‌ و گردوخاک‌های‌ فراوان‌ در عرصه‌ بسیاری‌ از شهرها و روستاها از جمله ساکنان دشت کاشان است‌. محیط‌های‌ کشاورزی‌ علاوه‌ بر آسیب‌های‌ جدی‌ از پدیده‌های‌ یادشده‌، از لطمات‌ و صدمات‌ زیادتری‌ آسیب‌ می‌بینند که‌ یکی‌ از آنها طغیان‌ آفات‌ گیاهی‌ است و این نیز باعث کاربرد و افزایش سموم و کودهای شیمیایی است این خود مقوله دیگری از تهدید سلامت ساکنان دشت است.»

حالا می‌نشینند و به یاد می‌آرند. اکرم و حسن و برادرها و عموها و دایی‌هایشان؛ به یاد می‌آرند روزهایی را که در صحرا و دل‌به‌دل داده دام‌ها گذشت. روزهایی را که آینده‌ای برایشان نگذاشت؛ نه بازنشستگی، نه بیمه و نه حتی پولی چنان که خرجشان را بیشتر از بَرجشان کند. هرچه ماند خیال و وهم روز کویر بود و شب‌های پرستاره.

انتهای پیام

دیدگاه تان را بنویسید