Iranian Agriculture News Agency

غم نان بیات

موضوع شکمو بودن نیست، در خوردن نان تازه چیزی وجود دارد که با بقیه غذاها قابل مقایسه نیست. باور نمی کنید، کافی است این روایت خواندنی را به قلم غلامرضا طریقی در مجله کرگدن بخوانید و بعد قضاوت کنید:

غم نان بیات


غلامرضا طریقی

همیشه سر رفتن دعوا می‌شد. ما سه برادر بودیم و هرکدام از ما معتقد بود دیگری باید برود. من برادر بزرگ‌تر بودم. تا سال‌ها، رفتن وظیفه من بود، چون برادرهای کوچک‌تر هنوز خیلی کوچک بودند. بعدها هم که بزرگ‌تر شدند، رفتن من راهی بود برای گریز از دعوا و مرافعه‌ای که هر لحظه ممکن بود پیش بیاید و شدیدتر شود.

سفره پارچه‌ای را برمی‌داشتم و می‌رفتم. از پیچ‌های کوچه می‌پیچیدم تا بررم به مغازه جهانگیر. نانوایی در کوچه پس‌کوچه‌های جنوب شهر زنجان کم نبود، اما نانوایی جهانگیر علاوه بر نزدیک بودن به خانه ما، بهترین نانوایی آن اطراف بود. وقتی می‌رسیدم، می‌پرسیدم آخرین نفر کیست؟ و بعد می‌نشستم در سایه دیواری و لحظه‌ها را می‌شمردم. به یاد ندارم که تعداد افراد در صف، کمتر از 20 نفر بوده باشد؛ 20 نفر هم که هرکدام حداقل 30 - 40 نان می‌خریدند. من 33 تا می‌خریدم. 33 نان که می‌شد 50 تومان.

تا نوبتم برسد، دو سه ساعتی در صف بودم. گرسنگی حاصل از تکاپوی نوجوانی از یک طرف و بوی وسوسه‌کننده نان تازه از یک طرف، راه را بر من می‌بستند؛ راه را می‌بستند تا من تسلیم شوم و برم جلوی دخل و بگویم: آقاجهانگیر من یک نان برداشتم، از نان‌هایم کم می‌کنم. بعد برمی‌گشتم به سایه دیوار روبه‌رو. می‌نشستم و با لذتی غیرقابل وصف، نان داغ ترد را می‌خوردم؛ اول بخش‌های خشک‌شده و بعد بقیه نان را. چند دقیقه از زمین جدا می‌شدم انگار. هنوز وقتی آن لحظه‌ها را به خاطر می‌آوردم؛ دهانم آب می‌افتد. مشامم سرشار از عطر دلنشین و دلنشان نان می‌شود؛ نان تازه، نان داغ، نان ترد.

گفتم که آن‌وقت‌ها قیمت 33 نان 50 تومان بود و من تا نوبتم برسد، حتماً سه تا از نان‌هایم را پیش‌پیش می‌گرفتم و با لذت می‌خوردم. وقتی نانم را جمع می‌کردم، همیشه باید 30 تان نان برمی‌داشتم.

من شکمو نبودم. از بچه‌هایی نبودم که سر غذا و کم و زیاد بودنش غر بزنن. نهایتاً وقتی غذایم باب میلم نبود، چیزی نمی‌خوردم و به رویم نمی‌آوردم که گرسنه‌ام. به مادر می‌گفتم گرسنه نیستم. می‌خواهم بگویم که خوردن نان در صف نانوایی بیشتر از آنکه به شکمو بودن ربط داشته باشد، به طعم دلکش نان ربط داشت. در خوردن آن نان‌های داغ خالی، لذتی بود که من سال‌هاست نتوانسته‌ام آن را در بهترین غذاهای بهترین رستوران‌ها هم بیابم. هیچ‌وقت نتوانستم آن حس لذت‌بخش را دوباره تجربه کنم.

گاهی با خودم می‌گویدم شاید من آنقدر بزرگ شده‌ام که دیگر نمی‌توان آن حس لذت را دوباره تجربه کنم، اما راستش وقتی انبوه پدر و مادرها و نوجوان‌ها و جوان‌هایی را که بسته‌های نان بیات را از سوپرمارکت‌ها می‌خرند می‌بینم، فکر می‌کنم این نسل یکی از مهم‌ترین لذت‌های ممکن را از دست داده است؛ لذت خوردن نان تازه را./

انتهای پیام

دیدگاه تان را بنویسید