داستان مردی که عاشق داس و خوشنویسی است
موزه کشاورزی قزوین هنوز بسته است
قزوین، خیابان فلسطین، عمارت باغ سپهدار در میان مجموعه باغستان قزوین از خیابان پیداست اما راهی به آن نیست. عمارتی که محمدولیخان تنکابنی دوره مشروطه شبیه کاخ چهلستون قزوین ساخت، شاهانه و پرطمطراق، بعد از آنکه نظامیان روس و انگلیس در جنگ اول جهانی عمارت را مال خود کردند، مالیاتش را نداند و رسید به اداره کشاورزی. آن وقتها که خیابانهای اطراف همه باغ بودند و قناتی از این باغها میگذشت و میرسید به جایی که حالا ...
شادی خوشکار| نیمهشب راه افتادند، واسطهای خبر داده بود که میخواهند خانهای را در شمال خراب کنند و فکر درها و پنجرهها افتاده بود به جانش. شناسنامهها یادشان رفته بود و کارگر را راه نمیدادند. رفتند از شهربانی نامه گرفتند تا شب را در هتل بگذرانند. صبح باران میآمد، کارگرها طبقه بالا پنجرهها را از ساختمان جدا میکردند و مرتضی سر بالا گرفته بود و هر حرکت پنجره دلش را میلرزاند، فرمان میداد که چطور پنجره را بیرون بیاورند. باران را حس نمیکرد. پنجره ارسی ٢٠٠ساله تکان خورد و خاکها پایین آمدند و با باران یکی شدند. گل میپاشید روی سر مرتضی و پاهایش انگار قفل به زمین حرکت نمیکرد.
قزوین، خیابان فلسطین، عمارت باغ سپهدار در میان مجموعه باغستان قزوین از خیابان پیداست اما راهی به آن نیست. عمارتی که محمدولیخان تنکابنی دوره مشروطه شبیه کاخ چهلستون قزوین ساخت، شاهانه و پرطمطراق، بعد از آنکه نظامیان روس و انگلیس در جنگ اول جهانی عمارت را مال خود کردند، مالیاتش را نداند و رسید به اداره کشاورزی. آن وقتها که خیابانهای اطراف همه باغ بودند و قناتی از این باغها میگذشت و میرسید به جایی که حالا میدان میرعماد قزوین است. ساختمان، با ایوانی که آن را دور میزند در میان ستونها هم محصور است و هم آزاد. مامور حراست میگوید باید نامه بیاورید تا ساختمان را ببینید. روبهروی مجموعه باغستان، ساختمان وزارت کشاورزی است. در حیاط، مردی با کت و شلوار طوسی و موهای کمپشت سفید میگوید: «نامه نمیخواد، صبر کنید همینجا کارم تموم بشه خودم میبرمتون. نامه گرفتن خیلی دنگ و فنگ داره.» کوتاه قد است و تندتند راه میرود.
غیر از این عمارت در حیاط مجموعه باغستان قزوین، باقی ساختمانها یا اداریاند یا اقامتگاه مهمان. مرتضی تدین با عجله جلو میرود و قفلهای در عمارت را باز میکند که از باغهای قدیمی به چند تکه چمن و چند درخت دل خوش کرده است. حالا در طبقه همکف کوشک محمدولیخان، یک تراکتور قدیمی نشسته و خوشآمد میگوید به بازدیدکنندگان موزه کشاورزی قزوین. در راهرویی که به اتاقهای موزه میرسد و دیوارها تا نیمه سنگ شدهاند. زیر یک راهپله چوبی مدور، انواع خم و تغار و صندوقهای چوبی حمل محصولات کشاورزی ردیف کنار هم قرار گرفتهاند و راهپله میرسد به طبقه دوم و انواع کدوها، فلفلها، لوبیاها و ذرتها و دیگر بذرهای کشاورزی روی میزهای چوبی.
در اتاقها، سماورها و منقلها روی میزهای کوتاه و پنجرههای ارسی کنار گلیمیاند که وسط اتاق را پوشانده. روی دیوارها تصاویری از زندگی کشاورزان است. گوشهای از اتاقها را با خاک فرش کردهاند و کوزهها، غربالها، دیگها، صندوق آهنی حمل انگور و تبرها و تیشهها نشان از زندگی کشاورزان دارند.
غیر از روزهای تعطیلی عید و روزهایی که تدین به آن سرمیزند، در موزه بسته است: «وقتی این ساختمان را تعمیر میکردند من با مسئولانش آشنا بودم، گفتم یک دفتر برای تعاونی باغستان به من بدهید. اتاق را که گرفتم به مرور وسیلهها را آوردم و چیدم. آن موقع در اتاقها بسته بود. راهروهای پایین را پر از وسایل عتیقه و اشیای قدیمی کشاورزی کردم. سال بعد رسما موزه شد. میراث فرهنگی هم یکسری وسیله آورد و بقیه را خودم تکمیل کردم. پایین که موزه شد دفترمان را آوردیم بالا.»
عید سال ١٣٤٦، ١٠سالش بود که با عیدیها تمبر خرید و دنیای تازه شروع شد. سکه، اسکناس، تسبیح، جاسوئیچی و سیگار و کبریت و فندک تا رسید به خوشنویسیها و سندهای قدیمی و درها و پنجرههای ارسی: «هر چه پول دستم میآمد اشیای قدیمی میخریدم. آن وقتها از پدرم میگرفتم یا عیدیها را جمع میکردم. کبریت و سیگار ارزان بود. از هر مدل چند تا میگرفتم. کلکسیوندارها که تمبر داشتند کبریت هم میفروختند. کبریتهایی مال ٧٠-٦٠سال قبل، هر کدام با عکس منظرههای مختلف.» شبها تا نیمه و نزدیک صبح مینشست، آلبومها را ورق میزد، فهرستبرداری و شمارهگذاری میکرد که چه رنگی از تسبیح یا کدام تمبر را کم دارد و باید دنبالش بگردد. تمبرها را بلوکی میخرید. هر بلوک چهار تمبر. بعد از انقلاب ورقهای ٥٠ و ١٠٠تایی. انبردست و آچارفرانسه و پیچگوشتیهایی در اندازه ٥سانتیمتری جمع میکرد. بعضی وقتها دوستانش از انگشتر یا جاسوئیچی خوششان میآمد و هدیه میداد: «آن موقع مردم هنوز اسکناسهای یک تومانی یا سکههای پنجشاهی را خرج میکردند اما من جمع میکردم. این اواخر حتی یک ریالی را جمع کردهام. دو سه هزارتا یکریالی دارم.» اینها مال قبل از دهه ٥٠ است. بعد از انقلاب رسید به ارسیها و خطها و عتیقهها. آنها که بخشیشان مهمان خانه محمدولی خان شدهاند.
تمبرفروشها تدین را میشناختند، بهخصوص یک عکاسی ارمنی و مغازه «بورس تمبر» خیابان طالقانی. مرد جوانی که وقتی شوق مرتضی را میدید خودش هم دنبال کم و کسریهای کلکسیون او میگشت. حالا مغازهاش جمع شده و سیسال است مرتضی او را ندیده: «تا قبل از خدمت، زمان شاه اینها را جمع کردم. دغدغهای نداشتم. کتاب تمبر خریده بودم هر تمبری که نداشتم جمع میکردم. از اول پهلوی، زمان عروسی فوزیه سال ١٣١٨ تمبر داشتم.»
قرار بود بعد از خدمت سربازی برای ادامه تحصیل اعزام شود، انقلاب شد و چند روز مانده به ویزا گرفتن، سفارت آمریکا اشغال شد و تدین در ایران ماند. کنار نگهداری از باغستانهای پدرش، رسید به علاقه قدیمی، اشیای قدیمی. راهش باز شد به عتیقهفروشیها و مجموعهدارها و جمعهبازار تهران، وقتی هنوز در خیابان توپخانه بود. هر جمعه، ٦ صبح میرسید جمعهبازار تا زودتر از بقیه وسایل را ببیند و بخرد: «آن موقع یک کامیون هم میخریدی باز وسیله بود. خیلی برایم تازگی داشت. بعضیها که من را میشناختند، میگفتند فلان کاسه را دارند و من میخریدم. مثل گلسرخیهایی که هیچجای دیگر پیدا نمیشدند، کاسههای نیمدایره بدون پایه. شمال کشور هم رابطه داشتم.»
یک چمدان درخت
میگوید تا ٩٠درصد وسایل موزه را خودم آوردهام. هر کدام از وسایل دو قصه دارند. یک قصه از خودشان و یکی وقتی که دست مرتضی به آنها رسید. مثل قصه پنجره ارسی که از گیلان به اینجا آمد. قد پنجره ٣متر و نیم بود. از زیر پلها رد نمیشد. مجبور شدند ستونهای ارسی را جدا کنند تا کتیبه جدا شود. بعد از ١٢نیمهشب وقت سفر بود. خودش از جلو حرکت میکرد و خاور پشتسرش میرفت: «خانههای قدیمی را که خراب میکردند پنجرهها را میخریدم و درمیآوردم، اگر من اینها را جدا نمیکردم از بین میرفتند. یک بار رفته بودیم خانهای دیدیم درها را دارند جدا میکنند، اما بلد نبودند همه شیشهها زمین ریخت. چند سطل برداشتم و شیشهها را جمع کردم و آوردم. ارسیها میخ ندارند یک تکان بخورد همه شیشهها میریزد. یک ارسی دو متری، چهارتا چوب میشود و چهار کتیبه و دور تا دور شیشههای دو سانتی، سه سانتی، پنج سانتی. بیشتر خودمان سعی میکردیم درها و پنجرهها را جدا کنیم که از بین نرود.»
کاشان، اصفهان، تهران، قزوین، تبریز و خیلی از شهرهای دیگر هر کدام به دنبال یک قطعه گمشده، یک خاطره قدیمی، طرحی از گذشته، رفته. میگوید غیر از زاهدان، بندرعباس و اهواز از همه جا عتیقه خریده: «در مسافرتها وقتی به ورودی شهر میرسیدیم، شیشه ماشین را پایین میدادم که آدرس هتل یا مسافرخانه بپرسم، پسرم از صندلی عقب میگفت: اول بگویید عتیقهفروشی کجاست، پدرم به کارهای خودش برسد، اشکالی ندارد که ما خسته هستیم و میخواهیم استراحت کنیم. بچههایم خیلی با من راه آمدند.»
طبقه دوم کنار کوزههای بزرگ دری را باز میکند. اسمش دفتر باغستان است اما کنار صندلیهای لهستانی، ارسیها و پنجرههای قدیمی و فندکها و چاقوها: «این فندکها بنزینی است. نخ داره باید بنزین بریزی توش. این کبریتا مال ٣٠سال قبله.» سیگار اشنو ویژه و آسیا. سیگار قهرمان، تولید سال ٤٧ به مناسبت قهرمانی ایران در بازیهای آسیایی. روی جعبه کبریتهای چوبی عکس لباسهای محلی و بازیهای قدیی و آثار تاریخی است: «جعبه کبریتهای جدیدها مقوایی است. اینها مال ٥٠سال قبل است.» میان اینها، یک مجسمه شیر چینی نشسته است. چراغهای قدیمی، اتو و زنگهای زورخانهای، وسایل خوشنویسی و کاغذهای دستساز. خطهای میرعماد، خوشنویسیهایی از ٦٠٠سال پیش به این طرف، قبل از صفویه تا دوران معاصر و تذهیبها: «قرار بود نمایشگاهی از بزرگان نستعلیق در تهران برگزار شود، گفته بودند هر مجموعهداری ٢٠اثر قدیمی بیاورد. من ٦٠کار بردم، نمیتوانستند از بینشان انتخاب کنند. بخشی را به نام خانومم به نمایش گذاشتند. این آثار را در موزه هنرهای معاصر هم نمایش دادهام.»
دختر میگفت وجدان درد گرفتم، امروز یک حباب قدیمی را شکستم. تا قبل از موزه کشاورزی، بیشتر آثاری که جمعآوری کرده در خانه و دو کانکس ١٢متری در باغ نگهداری میشدند، نظافتشان سخت بود و نمیشد دست کارگر داد: «خانمم مرتب میکرد. در سفرهای مختلف خانومم هم با من به عتیقهفروشیها میآمد. یک ساعت دو ساعت. بعضی چیزها را او میدانست که نداریم. هرجا مسافرت رفتم، حتی شده با زبان بیزبانی میگشتیم و کار جمع میکردم. غیر از عتیقه دنبال گل و گیاه هم میگشتم. حتی از آمریکا درخت آوردم. یک چمدان درخت.»
سماورها، قوریها، چپقها و اتوهایی که الان در اتاق تعاونی باغستانها جا خوش کردهاند هر کدام در خانه یک میز جداگانه داشتند. یکسری عتیقهها رفتند در کارتن. کانکسهای باغ جای درها و پنجرهها و ارسیها بود. تابستان امسال ارسیها در همان کانکسهای آلومینیومی سوختند. ارسیهای ٦ متری، که اگر میخواستی شیشههای رنگیاش را بشماری، دو شبانهروز طول میکشید: «بعد از آن آتشسوزی دیگر زده شدم. به میراث فرهنگی گفتم پنج خانه قدیمی به من بدهید، همه را موزه تحویلتان میدهم. موزه مردمشناسی، موزه خط، موزه ارسی، موزه سنگ... اما برای همین یک موزه هم با من همکاری نمیکنند. نظافت این موزه را هم خودم انجام میدادم. پول کارمند و سوختن لامپها را از جیب میدادم. حیف شد قشنگترین ارسیها سوخت. رنجیده شدم به خاطر عدم همکاری.»
عمارت محمدولیخان بین سالهای ١٣٢٣ تا ٢٧ قمری ساخته شده است. با ١٤٠٠ متر زیربنا که به روایتی بزرگترین ساختمان کوشکی ایران و به یک روایت دیگر دومین ساختمان بزرگ کوشکی ایران است. عمارت دری به بیرون مجموعه باغستان دارد که به غیر از روزهای عید نوروز بسته است: «از بنای موزهها بیشتر از محتویاتش خوشم میآید. ساختمان است که به مجموعه ارزش میدهد. اگر ساختمان به نظرت نیاید شاید وسایل هم به چشم نیایند. باید قشنگ و قدیمی باشد، شیشههای رنگی و گچبری داشته باشد، مثل خانه امینیها. صد دفعه دیدهام اما بار صدویکم هم باز برایم مثل روز اول تازه است.» خیلیها هنوز بعد از پنجسال نمیدانند این عمارت موزه است. کنار این ساختمان، ادارهها و خانه سازمانی جهاد کشاورزی و بخشی هم مهمانسراست.
میراث فرهنگی همکاری نمیکند
لیستی از وسایل اتاقها مثل ترازوی آهنی (باسکول)، کتل (ویژه باربری)، خرمنکوب (چنجل)، صندوق چوبی (حمل انگور)، ترازو، خمره، غربال (انواع کلک)، تبرتیشه، تور مخصوص حمل بار، خورجین و سبد چوبی را روی کاغذها تایپ کرده و به دیوار زدهاند. روی هر کدام از طاقچهها یک پنجره ارسی است. شمعدانهای مومی را نشان میدهد و میگوید باید تعمیرشان کنم. یک دستگیره در، قاشقهای چوبی پر نقش و نگار ظریف که میگوید «گاوصندوق میخواهند. دست بخورد میشکنند. ببینید آنقدر نازک است که آن طرفشان پیداست. بعضیهایشان ٢٠٠سالهاند. حتی یک ویترین برای موزه به من ندادند. نگویم بهتر است.» تلفنهای قدیمی جابهجای اتاق، روی میزها و کنار پنجرهها، خلالهای ریز دندان از عاج فیل، سرمهدان.
«یک داس خریدم ١٤٠هزار تومان. یک نفر زنگ زد گفت داس خیلی قشنگی پیدا کردهام. گفتم قیمتش را نگو. گفت کوچک است و کندهکاری دارد. برای کار کردن نبوده، برای خان ساختهاند که بزند سر دیوار. گفتم داس را با هر قیمتی برایم بخرد. یک بار هم در خلخال داشتم رد میشدم دیدم داسهای سهگوش دارد. گفتم اگر قدیمیاش را داری بیاور. گفت نواش ٣٥٠٠ تومان است. من اصرار کردم کهنه باشد. قدمتش شاید ٣٠سال پیش بود اما شکل هندسیاش مهم بود. یک داس شکسته خریدم. یک بار هم ارسی خریدم امانت گذاشتم جایی که بروم دو هفته بعد ماشین بیاورم به دروغ گفتند دیوار ریخته و از بین رفته. بالا کشیدند.»
میخواهد ارسیهای سوخته و نیمهسوخته را مرمت و کوچکتر کند. یکسری خطها را میخواهد رد کند. میگوید دیگر جا ندارم و سنی ازم گذشته اخبار بستهبودن موزه کشاورزی قزوین به چندسال قبل برمیگردد و هنوز هم بسته است. سال ٩٢، مدیرکل وقت میراث فرهنگی در گزارشی به خبرگزاری مهر گفت دو دستگاه دولتی ازجمله سازمان جهاد کشاورزی و میراث فرهنگی باید وارد موضوع شوند و اداره موزه را به عهده گیرند، نه اینکه افراد خاصی بخواهند در مدیریت موزه دخالت کنند که این کار منطقی نیست. او از هزینه ٣٥میلیون تومانی میراث فرهنگی برای خرید وسایل کشاورزی این موزه خبر داده بود و اعلام کرد راهنما و دوربین موزه تأمین میشود. تدین میگوید با اینکه رئیس جدید جهاد کشاورزی قول همکاری داده است اما هنوز اتفاقی نیفتاده: «داشتم وسایل موزه را جمع میکردم. حالا رئیس جدید کشاورزی آمده و گفته کارمند میدهیم. باید راهنما داشته باشیم. جهاد کشاورزی گفت یک نفر راهنما را تأمین میکند و یک نفر هم میراث باید بدهد. یکسری وسایل مثل تنههای چند صدساله درخت که خشک شدهاند و تراکتور و آسیابهای آبی در باغ داریم که باید بتوانیم بیاوریم. هیچکدام هم بودجه و امکاناتی ندارند تا در این موزه همیشه به روی مردم باز باشد.»
منبع : شهروند
دیدگاه تان را بنویسید